کد مطلب:12379 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:205

مدینه با خشم و بیتابی و انتظار فریاد می کند و می خروشد
پیامبر در جایگاه خود در مسجد، میان اصحاب نشسته بود، در حالی كه هیچ كس برنامه و مسیر آینده او را نمی دانست. ناگهان چشمها به مردی دوخته شد كه راه خود را در میان جمعیت مردم می شكافت. آمد تا خود را به محضر پیامبر رساند. پس در برابر پیامبر قرار گرفت تا از یك سفر دور نفسها را به راحت كشید. مهاجران در آن مجلس او راشناختند. او «عمرو بن سالم الخزاعی» بود. آنان منتظر شدند كه ببینند كار او چیست. او از آن جمع روی بگردانید، و پیش از آنكه پیامبر با او سخن بگوید اشعار زیر را برای آن حضرت بگونه رجز برخواند:



1- یا رب انی ناشد محمدا

حلف أبینا و أبیه الاتلد



2- قد كنتم ولدا و كنا والدا

ثمت أسملنا فلم ننزع یدا



3- فانصر هداك الله نصرا أعتدا

وادع عباد الله یأتوا مددا



4- فیهم رسول الله قد تجردا

ان سیم خسفا وجهه تربدا



5- فی فیلق كالبحر یجری مزبدا

ان قریشا أخلفوك الموعدا



6- و نقضوا میثاقك المؤكدا

و زعموا أن لست أدعو احدا



7- و هم أذل و أقل عددا

هم بیتونا بالوتیر هجدا



و قتلونا ركعا و سجدا

ترجمه: 1- ای پروردگار، من معرف محمد، رسول تو می باشم، هم پیمان پدر ما و پدر او كه مجد و شرافت او بسیار قدیمی است.



2- شما فرزندان و ما پدرانیم. به علاوه كه ما اسلام آوردیم و نعمتی را از كسی سلب نكردیم.

3- خدا تو را هدایت كرده است. پس تو پیروزی و نصرتی به ما عطا كن كه آماده و حساب شده باشد. و بندگان خدا را به اسلام دعوت كن تا یاران و مددكاران دین خدا باشند.



[ صفحه 268]



4- در میان بندگان خدا، رسول خداست كه كوشش خود را در راه خدا كاملا به كارگرفته، و در این راه از همگان سبقت یافته است. او اگر مورد تحقیر واقع گردد چهره اش سخت گرفته و درهم می شود.

5- او در میان سپاهی است بزرگ و گسترده همچون دریای خروشان و پرموج. عجبا كه قریش در مورد شما مؤمنان به عهد و پیمانشان وفا نكردند.

6- قرارداد و پیمان محكمی كه با شما بسته بودند نقض نمودند، و گمان كردند كه من كسی را به پیامبر خدا و اسلام دعوت نخواهم كرد.

7- آن عهدشكنان بسیار خوار و ذلیلند، و تعدادشان هم بسیار كم است. آنان به ما شبیخون زدند در حالی كه ما شب را به عبادت و نماز ایستاده بودیم.

8- عده ای از ما را در حالی كه برای خدا ركوع و سجده می كردیم كشتند.

پیامبر فرمود: «از نصرت و یاری خدا بهره مند باشی، ای عمرو بن سالم». آنگاه حضرت برخاست تا برای فتح مكه خود را آماده كند [1] زمان این كار شب بود.مدینه شب را بیدار ماند در حالی كه نیروهای خود را برای یك بسیج عمومی فراهم می ساخت. وسپاه اسلام می رفت كه حركت به سوی مكه را بزودی درپیش گیرد.نماینده ای از مكه با شتاب و سرعت آمد تا به خانه «ام حبیبه، رملة، دختر ابوسفیان» در خانه های پیامبر، كه محیط به مسجد آن حضرت بود رسید. او اجازه گرفت و داخل شد. ام حبیبه نمی خواست قبول كند كه این مرد یعنی «ابوسفیان بن حرب» پدر اوست. آیا ابوسفیان پس از آنكه سالهای طولانی در گمراهی مانده و قوم خود را هلاك نموده است حالا برای بیعت آمده است؟! اگر بعنوان یك مسلمان آمده بود بدون درنگ و تردیدی در مژده دادن به دخترش عجله می كرد، و اندوه سنگینی را كه دخترش مدتها در میان همسرش و پدرش تحمل كرده بود كاهش می داد. و براستی كه آن وضع و موقف بسیار سخت بود:

پیش از آنكه رملة بلحاظ همسریش با پیامبر عزت و شرافت پیدا كند همراه با همسر اولش «عبید الله بن جحش» به پیامبری آن حضرت ایمان آورد، و با عبیدالله بن جحش به



[ صفحه 269]



حبشه مهاجرت كرد. طولی نكشید كه عبیدالله از اسلام برگشت، و رمله را رها كرد. اگر پیامبر گرامی آن فداكاری را در حق رمله نكرده بود، و پسر عمش جعفر بن ابیطالب را نفرستاده بود تا رمله را در مملكت نجاشی به ازدواج پیامبر درآورد نزدیك بود كه این بانو از شدت اندوه دنیا را وداع گوید.

این بانو همراه با جعفر، در روز فتح خیبر به مدینه بازگشت، و جایگاه بلند خویش را در خانه پیامبر بدست آورد. بانویی عزیزتر از او از لحاظ شوهر نبود، اگرچه از جهت پدر خوشبخت محسوب نمی شد! پدر او اگرچه از مكه برای بیعت كردن نیامده بود بلكه نماینده مشركان قریش و امیدوار بود كه به وسیله دخترش متوسل به پیامبر اسلام گردد تا صلحی راكه قریشی ها آن را نقض كردند تجدید نماید!

مادر مؤمنان، رملة، منتظر ایستاد، و پدرش را به نشستن دعوت نكرد تا بداند كه برای چه امری آمده است! او پیش خود و به میل خود جلو رفت، و خواست بر روی فرشی كه آنجا بود بنشیند. اما رمله از او سبقت گرفت، و او را از آنجا كنار زد. پدرش در حالی كه از منظور رفتار دخترش خود را به جهالت زده بود پرسید: ای دخترم، نمی دانم كه آیا علاقه به این فرش داشتی نه به من، یا بلحاظ علاقه به من مرا از نشستن بر آن باز داشتی؟ رمله بدون آنكه هراسی به خود راه دهد پاسخ داد: «نه، بلحاظ علاقه به تو این كار را نكردم بلكه این فرش مخصوص به رسول خداست، و تو مشرك و نجس می باشی، و دوست نداشتم كه بر روی فرش او بنشینی».

ابوسفیان در حالی كه مورد قهر واقع شده بود گفت: سوگند به خدا، ای دختر عزیزم، می دانم كه پس از من ناراحتی فراوانی به تو رسیده است!

ابوسفیان با ندامت و حسرتش خارج شد. اطلاع یافت كه رسول خدا (ص) با جمعی از اصحابش، از جمله: ابوبكر و عمر، در مسجد می باشد. به مسجد آمد، و مقابل پیامبر ایستاد، و در رفتار ناپسند قریش نسبت به نقض قرارداد حدیبیه از پیامبر معذرت خواست. از آن حضرت خواهش كرد كه پیمان صلح را به قوت خود باقی گذارد. پیامبر یك كلمه هم پاسخ او را نداد.

ابوسفیان رو به ابوبكر نمود، و از او خواهش كرد كه با پیامبر صحبت كند. ابوبكر فقط یك جمله گفت: «من این كار را نمی كنم!». ابوسفیان از عمر بن خطاب خواست كه



[ صفحه 270]



میان او و پیامبر واسطه و شفیع شود. جواب عمر این بود كه: آیا من برای شما نزد پیامبر شفاعت كنم؟ به خدا اگر غیر از تازیانه چیز دیگری نیابم به همان تازیانه با شما مبارزه خواهم كرد. ابوسفیان چشم خود را در میان قوم بگردانید اما جز سردی و بی اعتنایی چیزی ندید.

او با نومیدی خود مقاومت كرد. آنگاه با سرگردانی و حیرتی كه وجود او را فراگرفته بود خارج شد تا به خانه علی بن ابیطالب، داماد پیامبر و پسر عمش رسید، و آنچه از وضع خود كه با دخترش رمله، و سپس با پیامبر و ابوبكر و عمر جریان یافته بود همه را برای علی بن ابی طالب شرح كرد. و در حالی كه: قصی بن كلاب، پدر عبدمناف و عبدشمس را بیاد می آورد از او یاری خواست، و گفت: «ای علی، تو از جهت خویشاوندی نزدیكترین فرد این قوم به من می باشی. و می دانی كه من با حاجتی به اینجا آمده ام و نومید برنمی گردم، برای من نزد پدر همسرت و پسر عمویت شفاعت كن». علی علیه السلام چنین پاسخ داد: «عجب از تو، ای ابوسفیان، به خدا پیامبر به امری تصمیم گرفته است كه ما نمی توانیم در آن باب با او سخن بگوییم».

ابوسفیان روی به زهرا علیهاسلام الله آورد. در حالی كه این بانو تا آن لحظه ساكت بود و در هیچ گفتگویی شركت نكرد. ابوسفیان ضمن اشاره به فرزند فاطمه (ع) حسن بن علی، نوه پیامبر گفت: «ای دختر محمد آیا ممكن است به این فرزند دستور دهی كه در میان مردم برود و به من پناهندگی دهد، تا برای همیشه سید و سرور عرب باشد؟»

فاطمه زهرا (ع) در جواب فرمود: «به خدا قسم، پسر من به سنی نرسیده كه در میان مردم برود و پناهندگی بدهد. و هیچ كس هم مخالف با نظر پیامبر پناهندگی نخواهد داد». راهی برای ابوسفیان نماند جز آنكه بازگردد. اما نمی دانست كه به كجا رود در حالی كه همه درها بروی او بسته شده بود. دقایقی درنگ كرد و سپس به امیرمؤمنان (ع) گفت: ای ابوالحسن، می بینم كه جریان كارها بر من بسیار سخت شده است. راه خیری در پیش من بگذار، فرمود: «به خدا، من چیزی را نمی دانم كه وضع تو را چاره سازی كند. اما تو در قبیله بنی كنانه بزرگ و مهتری، برخیز و در میان مردم برای پناهندگی خود ندا كن. و سپس به سرزمین خود ملحق شو». ابوسفیان پرسید: «آیا فكر



[ صفحه 271]



می كنی كه این كار نتیجه مطلوب برای من داشته باشد؟» علی (ع) پاسخ داد: نه، به خدا من تصور نمی كنم، اما راهی برای تو جز این كار نمی دانم».

مصطفی (ص)، هشت سال پیش بر شتر خویش به نام «قصواء» كه با آن از غار «ثور» خارج شده بود، سوار شد در حالی كه از وطن و شهر خود دور و رانده شده بود، و خود را مخفی می داشت. راه هجرت را در پیش گرفته بود؛ بی هیچ سلاحی، و تنها با ایمانش، و جز ابوبكر كسی با او نبود. سومی آن دو خدای آفریننده و هدایت كننده...

هشت سال گذشت، و اكنون این همان شخصیت است كه در روز فتح مكه در میان ده هزار تن از سپاه خدا به این شهر وارد شده است...

ام القری، قلب و آغوش خویش را برای پیامبری كه به وطن خود بازگشته، و نیز برای فرزندانش از مهاجر و انصار كه همراه با او بودند بازكرد.

هیچ نبردی در آن روز جریان نیافت. وگویی ام القری سالها در انتظار این لحظه تاریخی بسر می برد، تا روزی از زیر زنجیرهای بت پرستی آزادی و رهایی یابد. و گویی اهل آنجا كه همسایگان این حرم پاك و مقدس بودند چنین روزی را كه در آن جنگی بی فایده محفوظ بمانند انتظار می كشیدند؛ بعد از آنكه ایمانشان را به بتها كه به خاطر آنها جنگیدند، و هیچ سودی را عایدشان نكرد از دست دادند.

پیامبر اكرم سوار بر مركب، در میان گروههای انبوه مردم، هفت بار خانه خدا را (كه از روزگاران بسیار پیش بنا شده بود) طواف كرد. سپس پیاده شد، و با خشوع و فروتنی تمام داخل خانه گردید، و با مسلمانان، در حرم مكه كه در آن روز از تمام بتهای پلید پاك و پاكیزه شده بود به نماز ایستاد. و این نیایش پیامبر خدا در آن فضا منعكس و طنین انداز گشت: «الله اكبر، لا اله الا الله وحده، و نصر عبده، و اعز جنده، و هزم الاحزاب وحده».

جمعیتها و گروهها در اطراف پیامبر عظیم الشأن اسلام این نیایش را تكرار می كردند. كوههای سرسخت وصخره های بلند هم به این نیایش خشوع وخضوع می نمودند.



[ صفحه 272]



رسول خدا پس از آنكه سخنرانی فتح وپیروزی را ایراد كرد روی به اهل مكه نمود و فرمود: «ای گروه قریش، تصور می كنید، من با شما چگونه رفتار خواهم كرد؟»

گفتند: رفتار نیك. تو برادر بسیار بزرگواری، و پسر برادری بس بزرگوار. حضرت فرمود: اذهبوا فانتم الطلقاء: بروید كه همه شما آزاد می باشید!

خلاصه آنكه، مكه در روز فتح بگونه ای در آمد كه جز زن و مرد مسلمان فرد دیگری در حرم آن دیده نمی شد.


[1] سيره ابن هشام، 36/4 - و تاريخ طبري: السنته الثامنة.